از همان تپه‌ای که بالا رفته‌ایم، پایین می‌آییم. ظل آفتاب است و به حرف یکی از همکاران فکر می‌کنم که می‌گفت خوش به سعادتت که اردیبهشت می‌روی به آنجا که اگر این فصل، دشت مغان را نبینی تا یکی دو هفته دیگر تمام سبزی، به زردی می‌رسد. اعتماد می‌گوید: «برگردیم.» می‌پرسم: «پس مادرت کو؟ نگفتی مگه می‌خواهی مادرت رو ببینی؟» جواب می‌دهد: «برای شیردوشی رفته به نزدیکی‌های بیله سوار.»
کد خبر: ۱۸۰۰۹۴

اشاره می‌کنم به بابک که به طرف آلاچیق‌های دست راست جاده برود.

کنار آلاچیق‌ها که می‌مانیم اعتماد پیاده می‌شود و برمی‌گردد و می‌گوید: «خاله‌ام می‌گه بیایین داخل.»

شعری می‌خواند و می‌گوید: «چیزی بلد نیست بگوید.» پیرزن دیگری می‌آید. کادر دوربین را روی رنگ پشتی‌ها و لباسش تنظیم می‌کنم. از پیرزن می‌خواهم نَقلی از نقل‌هایی که برای نوه‌ها و بچه‌هایش می‌گفته بگوید. می‌گوید: «اینقدر سختی داریم که دیگه وقت نداریم برای نقل گفتن.»

این جمله تکراری را همیشه و همه جا می‌شنوم و وقتی به حرف شان بگیری، ساعت‌ها، می‌توانی سرشار شوی و بعد به این ایمان برسی که ادبیات اگر ادبیات است، این است که می‌شنوی.

می‌پرسم: «یعنی برای نوه‌هایتان لالایی هم نمی‌خوانین؟»

می‌خندد و با شرم شروع می‌کند به خواندن لالایی برای کودکی خیالی که توی بغل دارد. جلوی در از خاله اعتماد و پیرزن تشکر می‌کنم و می‌رویم به طرف جاده‌ای که می‌رسد به آلاچیق دیگری.

بیرون آلاچیق‌ها شروع می‌کنم به فیلمبرداری از دختربچه‌ای که توی تشتی در حال شستن لباس است. بابک از ماشین پیاده نشده است. اعتماد تا می‌رود طرف آلاچیقی که پیرمردی از آن بیرون می‌آید، صورت پیرزنی را می‌بینم که در پشت پیرمرد، در آستانه در نمدی آلاچیق ایستاده است.

اعتماد با خنده برمی‌گردد و می‌گوید: «نقل زیاد بلده. می‌گه اینجا بده، بفرمایید داخل.»

دوربین را برمی‌دارم و به طرف آلاچیق می‌روم که دختری از آلاچیق کناری بیرون می‌آید و پیداست صحبت‌های اعتماد و پیرمرد را شنیده است. می‌آید و می‌گوید: «لازم نداریم.»

لباسی چسبان و شهری پوشیده و موبایل نوکیا 1100 یا به قول همکارانم گوشتکوب، دستش گرفته است.

بی اعتنا به او جلو می‌روم. اعتماد نگاهم می‌کند. عقب نشسته است. جلوتر می‌روم. دختر سد راه می‌شود: «لازم نکرده. ما لازم نداریم.»

پیرمرد سرش را پایین انداخته و پیرزن دیگر در آستانه در نیست و تاریکی داخل آلاچیق اجازه نمی‌دهد ببینم کجا رفته است. نگاهی می‌کنم به سرتاپای دختر که به شیوه شهری‌ها آرایش کرده است. با تلفن‌همراه ور می‌رود.

یوسف علیخانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها