سفر به دشت مغان - 8

لا‌لا‌یی و بایاتی

اعتماد می‌آید. «خب بگیر خب. چی می‌شه مگه. می‌گن آب نداریم. برق نداریم. جاده نداریم.» «به زن‌ها بگو لااقل لالایی بگن یا بایاتی بخونن. من که مسوول کشیدن آب و برق نیستم.» وارد آلاچیق می‌شوم. داخلش خنک است و خنکای داخل و گرمای بیرون اصلا قابل قیاس نیست. داخل آلاچیق تازه جارو زده شده است. سماوری گوشه چپ است و مشک آبی سمت راست.
کد خبر: ۱۷۹۴۷۳

آلاچیق‌ها را وقت برپا کردن دیده ام که وقتی چوب‌ها کمانی را به میانه بند می‌کنند، میخی بر زمین می‌کارند و با ریسمانی، نقطه ثقل و مرکز را به دست می‌آورند و بعد بندهاست که بند می‌زند به کمر چوب‌های کمانی و کودکی یا زنی سبک‌وزن را بر بالای تاج آلاچیق می‌نشانند تا ثقل این‌طور به‌دست آید. همو که بر بالای شتر آلاچیق می‌نشیند، نمد می‌کشد به گرداگرد این دیواره چوبی.

به ترکی دست و پا شکسته می‌گویم زنم ترک است و ترکی می‌دانم تا حدی. دخترم هم ترکی حرف می‌زند. نقل بگویید که برای او ببرم.

زن نگاه می‌کند به من و اعتماد و به دو زنی که تازه وارد شده و به پشتی‌های رنگی تکیه داده‌اند.

زن‌ها می‌نشینند. اعتماد یک پا مردم شناس است گویا. برایشان به ترکی توضیح می‌دهد چه می‌خواهم. زن اول یک لالایی می‌خواند.

می‌گویم: «یک نقل هم بگن.»

زن دوم ترانه مشک زنی می‌خواند.

به اعتماد می‌گویم: «بگو یک نقل هم بگن.»

زن سوم شعری از ترانه‌های «خان چوپان و سارای» می‌خواند.

اعتماد بلند می‌شود. نگاهش می‌کنم با تعجب: «می‌گوید کار دارن، باید بریم.»

می‌گویم: «مردان میان؟»

می‌گوید: «تو گفتی مشکلات شون رو ضبط نمی‌کنی.»

بیرون می‌آییم. دوربین فیلمبرداری را می‌دهم به بابک که هنوز دارد با همان کلاه شاپودار حرف می‌زند. دوربین عکاسی را بیرون می‌آورم و از مردها و زن‌ها عکس می‌گیرم.

مردها با هم پچ پچ می‌کنند.

پچ پچ شان را برای خودم ترجمه می‌کنم که تعجب کرده‌اند گویا از دیدن «بیکارمردی چون من!»

سوار پراید می‌شویم و ماشین می‌رود تا می‌رسد به جوی آب گل آلودی که تردید ندارم در آن خواهد ماند و آلاچیق‌های دورتر را می‌بینم که همین‌طور نشسته‌اند در دشت مغان و بعد به خودم می‌گویم این‌که نشد کار! باید یک بار پای پیاده آمد و در میان اینها زندگی کرد، نه این طور توریستی و لحظه‌ای.

بابک که می‌بیند دلخورم از اعتماد، برای زود بلند شدن و دارم نصیحتش می‌کنم: «وقتی اعتمادشان را جلب کردی و نشسته‌ایم توی خانه‌شان، نباید به این زودی بلند شوی که مگر در سال چند نفر مثل من پیدا می‌شود که برود به آلاچیق‌شان؟» می‌گوید: «این‌که چیزی نیست، آمده بودیم برای انتخابات رای جمع کنیم. مدام عکس‌ها رو نشانشان می‌دادیم که به یکی شان رای بدن. حاضر نبودن بدون اجازه بزرگ شان رای بدن.»

یوسف علیخانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها