غوغا

هر روز، صبح تا شب باید در میان سطل‌های زباله دنبال ضایعاتی می‌گشتم تا با فروش آن شکم صاحب مرده‌ام رو سیر کنم و موادی بزنم تا از خماری بیرون بیام.
هر روز، صبح تا شب باید در میان سطل‌های زباله دنبال ضایعاتی می‌گشتم تا با فروش آن شکم صاحب مرده‌ام رو سیر کنم و موادی بزنم تا از خماری بیرون بیام.
کد خبر: ۱۴۱۱۰۱۱
نویسنده محمد غمخوار - تپش

بعضی روزها اوضاع خوب بود و غذا چلوکباب بود و بعدش یه دل سیر تریاک‌. بعضی روزا هم ‌ساندویچ و یک نخود تریاک تا از خماری نمیرم‌. انگار به این زندگی کوفتی عادت کرده بودم‌. روزها زیر تیغ آفتاب و شب‌ها زیر آسمان بی‌ستاره می‌گذشت تا این‌که آن روز‌، آن اتفاق و آن ضربه همه چیز را عوض کرد.
یک روز پاییزی ابرهای بد رنگ خودش را توی آسمان پهن کرده بودند و هرازگاهی با هر رعد و بعد غرش خبر از باران می‌داد‌. عابران قدم‌های خود را تند کرده بودند تا زودتر به مقصد برسند و گرفتار رگبار نشوند اما من بی‌خیال تا کمر خودمو‌ تو سطلی جا کرده بودم و دنبال ظرفی پلاستیکی بودم تا کیسه روی دوشم رو زود پر کنم و برم به صدای غار و غور‌ این شکم لامصب پایان بدم. با صدای بوق ماشین به خودم آمدم‌. فکر کردم غذای نذری آورده‌. کیسه را زمین گذاشتم و به سمتش رفتم‌. شیشه ها دودی بود و داخل ماشین دیده نمی‌شد‌. وقتی شیشه رو پایین داد‌، اول عطر تندی توی دماغم پیچید و بعد زنی جوان و خوشتیپ رو به رویم ظاهر شد. سلام کردم و منتظر پول یا ظرف غذا بودم. زن با چشمان سرد و بی‌روحش که انگار سال‌هاست احساس در آن مرده، نگاهی خریدارانه به من کرد و گفت: اهل کار هستی یا فقط زباله جمع می‌کنی؟
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم. « تا چه کاری باشه؟»
خنده یخی روی صورتش نقش بست و گفت: طوری حرف نزن انگار همه فن حریفی. کف اتاق خانه کمی نشتی کرده‌، می‌خوام اونجا رو را بکنی. جونشو داری؟
خودم هم مانده بودم چرا سراغ من اومده‌، این همه کارگر بیکار سر چهارراه‌ها بودند که فقط کافی بود ترمز کنه تا صدتاشون سوار ماشین بشن‌. با آن وضع هوا معلوم بود چیزی کاسب نیستم و قبول کردم برم و براش کار کنم. کیسه‌ای روی صندلی عقب پهن کرد و خواست اونجا بشینم. کمی که رفت‌، بوی گند لباسهام به بوی تند عطرش غلبه کرد و مجبور شد همه شیشه‌ها رو پایین بده‌. این انتخاب خودش بود و من مقصر نبودم‌.‌ ۱۰دقیقه‌ای در خیابان‌ها چرخید آخر سر مقابل خانه‌ای ویلایی توقف کرد‌. همانجا مثل این‌که صاعقه‌ای به مغزم خورده باشد‌، یادم آمد درباره دستمزدم صحبت نکردم و پرسید‌م: راستی خانم درباره دستمزد صحبت نکردیم.‌
زن جوان که منتظر باز شدن کامل در بود‌، با همان یخی پاسخ داد‌. اینقدری هست که تا چند روز نیازی به زباله‌گردی نداشته باشی.

ادامه دارد...

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها